تولدت مبارک عزیزم
تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی
و بهترین غزل توی دفترم باشی
تو آمدی که بخندی، خدا به من خندید
و استخاره زدم و گفت ، دخترم باشی
خدا کند که ببینم عروس گلهایی
خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی
تو آمدی که اگر روزگارمان بود
تو دست کوچک باران باورم باشی
بمان که روی لبت باغ یاس می رقصد
بمان گلم که خدا خواست دخترم باشی
تو آمدی و خدا خواست از همان اول
تمام دلخوشی روز آخرم باشی..........
آتاناز عزیزم با تمام وجودم دوستت دارم.
میلاد تو، شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنج های زندگی هم دل بست و هم در میان این روزهای شتاب زده عاشقانه تر زیست .
عزیزم میخام خاطره روز تولدتو برات بنویسم دقیقا 29 خردادسال 84 بود که مامانم ( مامان بزرگت ) اومد خونه ما و من و مامانی همه جای خونه رو مثل دسته گل کردیم آخه قرار بود ناناز من طبق گفته دکتر ( شیوا احمدی ) 5 تیر بدنیا بیاد نگو آتاناز جونم خیلی عجله داره خلاصه 2 تیر ماه من طرفای صبح بود که حس کردم اصلا حرکت نمیکنی و از اونجایی که همیشه خیلی تحرک داشتی به شک افتادم خلاصه با مامان بزرگت سریع رفتیم دکتر و بعد از سونو معلوم شد که شما دیگه میخای بیای زود به مامان جونت ( شهناز ) خبر دادیم و همه افتادن به استرس بعد مامانی بستری شد و این درحالی بود که همه اومده بودن خونه ما خاله لاله ، خاله مدینه و خاله سوسن با مامان شهناز و باباجون و عمو ایواز ولی اولدوز جونم به خاطر کاری که واسه ش پیش اومده بود نتونست بیاد ...بماند که هی زنگ میزد و خبر میگرفت ( البته عزیزم بهتره اینم بگم که اولدوز جون تو اون مدت 9 ماهگی خیلی به مامان لیلا محبت میکرد واسه همینه که به اندازه تموم دنیا دوسش دارم و همیشه برام عزیزه ) بلههههههههههه مامان از ساعت 6 بستری شد و تو بیمارستان بجز تو کسی باهام نبود بابا رشید تو خونه بیشتر از همه دلتنگ مامان بود و هی میگفت بریم بیاریمش خونه خلاصه فردای اونروز یه آمپول به مامانی زدن که تو خوشگل دل بکنی و بیای و از ساعت 9 شب مامان افتادبه دادو هوار تا ساعت یک ربع به 3 نیمه شب ( 3تیر )که شما بدنیا اومدی وای که چقدر ناز بودی واقعا ارزش اونقدر عذابی رو که کشیده بودم داشت چون خدا یه فرشته خوشگل و دوست داشتنی بهم داده بود خدااااجونمممممم واقعا ازت ممنونم که من لا یق یه دختر خوب مثل آتاناز دونستی دختری صبور که به این همه زجری که تو 9 سال زندگیش کشیده ولی تحمل کرده بدونه هیچ گلایه ای ، قدردان که همیشه قدر زحمتایی که مامان شهناز و بابا رشید براش کشیدنو دونسته ، قانع به زحمتها و محبتهای جزئی مامان لیلاکه شاید بشه گفت فقط به اندازه 2 سال در طول 9 ساله عمرش بوده ولی هیچوقت گلایه نکرده و همیشه تشکر کرده ..... عزیزم تو واقعا یه فرشته ای و اینو همه ما میدونیم .....
آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد . . . نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز . . . و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد . . . و به لبخند تو از خویش رها می گردد . . . و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد...
گلم منو ببخش ...................ببخش ..................که با دور بودنم از تو حسرت خیلی چیزا رو تو دلت گذاشتم ..