حس مادری
بنام خدای مهربون
آتاناز عزیزم سلام
روزها میگذرد و من از بزرگ شدنت بیخبر مانده ام.....
از خودم میپرسم این است رسم مادری ؟
گاهی بزرگ شدنت را از دیگران میشنوم...
چیزی برای گفتن ندارم سرنوشت این روزهای بی تو بودن را بدست روزگار میسپارم ، روزگاری که روزهایش را قوام داده و طولانی شده و من حس میکنم هیچوقت غروبش را نخواهم دید ....
گویا واقعا بزرگ شده ای ولی تصویر من از تو همان ١ سالگیت را میگویم چنان حک گردیده که نمیتوانم بزرگ شدنت را بدون حضور و زحمت مادرانه ام حس کنم و تو هیچ کاری برای دلتنگیهایم نمیکنی جز آنکه این مادر بیچاره را روز به روز شیفته تر و عاشقتر میکنی....
از مادربزرگی که در عجبم از این همه عشق به تو که گاهی اوقات حسودی میکنم از عشقی که با عشق من رقابت میکنه و جلو میزنه از حس مادری من ....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی