حس مادری
بنام خدای مهربون آتاناز عزیزم سلام روزها میگذرد و من از بزرگ شدنت بیخبر مانده ام..... از خودم میپرسم این است رسم مادری ؟ گاهی بزرگ شدنت را از دیگران میشنوم... چیزی برای گفتن ندارم سرنوشت این روزهای بی تو بودن را بدست روزگار میسپارم ، روزگاری که روزهایش را قوام داده و طولانی شده و من حس میکنم هیچوقت غروبش را نخواهم دید .... گویا واقعا بزرگ شده ای ولی تصویر من از تو همان ١ سالگیت را میگویم چنان حک گردیده که نمیتوانم بزرگ شدنت را بدون حضور و زحمت مادرانه ام حس کنم و تو هیچ کاری برای دلتنگیهایم نمیکنی جز آنکه این مادر بیچاره را روز به روز شیفته تر و عاشقتر میکنی.... از مادربزرگی که در عجبم از این همه عشق به تو که گاه...
نویسنده :
لیلا
9:43